باری که برای خیلی از زوجهای جوان آنقدر سنگین شده که سالها بیخیال بچهدار شدن میشوند و وقتی هم بله را میگویند، به بیشتر از یکی رضایت نمیدهند.
رفتیم سراغ این پدرها تا ببینیم برای بچههایشان چه نقشههایی کشیدهاند و چه آرزوهایی در سر دارند و فکر میکنند چند سال بعد، فرزندانشان چه شکلی میشوند! سؤال مهمتر این بود که فکر میکنند آنها و فرزندانشان هم گرفتار «اختلاف نسلها» خواهند شد یا نه؟
کسی چه میداند؟ شاید حکایت 9ماه انتظار برای شنیدن جیغ بلند یک نفر و گریه یک نفر دیگر و خنده و تبریکات جماعتی دیگر، حکایت همان تمرینات آمادهسازی باشد. فاصله رؤیای «والد» بودن تا تحقق آن را اگر این همه روز پر نمیکرد، آن وقت نتیجه از 2 حال خارج نبود؛ همه پدرها یا از خوشحالی پدر شدن میمردند یا از وحشت بار سنگین آن! این را چهرههای مردد بین خنده و اضطراب و قدمهای پریشان پشت در اتاق عمل، خوب نشان میدهند.
سهم نسل من و تو
«9 ماه تمام نقشه کشیدن برای چنین روزی یک طرف، لحظه بیرون آمدن پرستار و آوردن خبر تولد فرزند برای یک مرد هم طرف دیگر. از همان لحظههایی است که آدم دوباره متولد میشود.»
این را فرشید جباری میگوید که اگرچه پدر شدن را نمیشود به چهرهاش نسبت داد اما از نظر او 27 سالگی، زمان خوبی برای شنیدن این خبر است. میگوید: «هر قدر هم که سن بالا برود و هر چند سالی هم که از ازدواج و استقلال آدم بگذرد، باز حس میکنی بچه پدر و مادرت هستی.
حتی گاهی دلت میخواهد بچه لوس و متکی به پدر و مادرت باشی. اما همین که بچه به دنیا میآید، حس مرد شدن و پختگی به وجود میآید. خوشحالیاش هم از همین رشد و بلوغ ناگهانی است وگرنه بچه که جز دردسر چیزی ندارد!».
روزگار اگر روزگار است، غافلگیری ثابتترین شرطی است که دارد. گاهی درست سر بزنگاه – همان جا که قرار است پایان هر انتظاری لبخند باشد - گرد یأس میپاشد روی لحظهها.
هادی از تفاوتهای 2 نسل میگوید.
دومین بار است که پدر میشود و آبدیدهتر، اما چشمانداز 20سال بعد در نگاهش چندان رنگ و لعابی ندارد؛ «نسل سوخته ماییم که یک عمر به امید پیدا کردن جایگاه مهم پدرمان، فرزند سر به راه بودیم اما نوبت به ما که رسید ورق برگشت و فرزندسالاری شد.
ما که پاستوریزه بودیم و آنقدر به والدینمان احترام میگذاشتیم، این شدیم؛ وای به بچههای این نسل و وای به پدر و مادرشان که وقت پیری و نیاز، کسی نیست دستشان را بگیرد».
اگرچه او نسبت به آینده پدری خود چندان امیدوار نیست اما میگوید: «نمیخواهم رابطهام با فرزندم شبیه رابطههای سرد و خشک دیروز باشد که نمیتوانستیم با پدرمان روزی بیشتر از 3-2 دقیقه صحبت کنیم.
قبلا زیاد بودن تعداد بچهها یا ابهت پدرمان اجازه داشتن رابطه گرم با او را نمیداد، با این حال، همین حالا هم دارد به خاطر مشغلههای زیاد کاری والدین و عوض شدن دغدغههای بچههای این نسل، همان اتفاق میافتد و رابطهها سرد شده و شکاف بین نسلها که میگویند، باز هم وجود دارد».
پدرهای کوچک، پسرهای بزرگ
هنوز هم هستند پدر و مادرهایی که بچهدار شدنشان را به پیدا کردن همبازی میتوان تعبیر کرد! جوانترین پدر زایشگاه فقط 19سال دارد؛ همسر مادری که با تولد بچه، 16سالگیاش از 16سالگی دختران امروز جدا میشود. با این حال حسین حرفهای بزرگی میزند؛ «فاصله سنی کم هم بدون ایراد نیست. شاید 20سال بعد، این فاصله سنی، تازه مشکلساز شود».
او مشکل را در شیطنتهای پدر جوان یک پسر 20ساله میبیند که مجبور است برای حفظ اقتدار پدری خاموششان کند. تصویر پررنگ و مقتدر پدرهای مسنتر اگرچه رابطه را بیش از برادری، به سمت جایگاه واقعی پدر و فرزندی هدایت میکند اما با این حال، حسین این 19سال فاصله را فرصت خوبی میداند برای مبتلا نشدن به آنچه پدرهای مسنتر با کودکان خود تجربه میکنند؛ «میشود اینطور هم به ماجرا نگاه کرد که هم من سعی میکنم در رابطه با فرزندم پختهتر شوم و هم او در رابطه با من شادتر.
اینطوری هر دو از این ماجرا سود بردهایم؛ نه مثل پدرانی که مجبورند خودشان را به خاطر کودکشان کوچک کنند و نه مثل بچههایی که به خاطر توقعات بزرگانه والدین، بزرگتر».
شاید با همین فلسفه ساده بشود فهمید که چرا نقش خنده توی صورت این پدر 19ساله، بیشتر از اضطراب نشسته است و چرا خطوط چهره علی.ق که توی تقویم 37 سالگیاش چشیدن طعم پدر شدن ثبت شده، اینقدر بیحالت و لبخندش تا این حد گذراست؛ «پا به پای تغییر نسلها، الگوهای والد و فرزندی، ظاهرا در حال سادهتر شدن و نزدیکتر شدن به الگوهای جدید است اما فرزندپروری هم سختتر شده.
رابطه من با پدرم بد بود چون او مرا نمیفهمید، دنیای مرا نمیدید و با قواعد دنیای خودش بر دنیای من حکمرانی میکرد. اما خوبیاش این بود که جایگاه حکمرانیاش پذیرفته شده بود و من میدانستم باید مطیع باشم.
اما پدر و مادرهای حالا منطقا میدانند که نباید حکمران باشند و با این حال، الگوهای قدیمی که از رفتار پدر و مادر خودشان در ذهنشان ثبت شده، رفتارهایشان را گاهی شبیه رفتارهای پدرهای مقتدر خودشان میکند. برای همین، رابطههای الان نه کاملا پدر و فرزندی و مبتنی بر حکمرانی و اطاعت است و نه مثل 2 دوست»؛ همینهاست که علی.ق، دانشجوی دکترای جامعهشناسی را نگران میکند.
فردا شکل امروز نیست
رد یک عمر تجربه را روی چین و چروک صورت پدربزرگهایی میتوان دید که رابطه پدر و فرزندی چند نسل را دیده و شنیدهاند.
در سالن انتظار بیمارستان، حبیب ریاضی نشسته است؛ جایی که تا چند ساعت دیگر، کوچکترین نوه او چشم باز میکند به دنیا.
پدربزرگ از روزگار خودش میگوید و زمانی که برای به دنیا آمدن شهریار، دل دل میکرده است؛ «آدم نمیداند چطور میشود. فکرش را هم نمیکردم روزی روی صندلی این سالن منتظر دیدن هفتمین نوهام باشم».
از 70سال تجربه میگوید که خودش میشود یک عمر به طول چند نسل. میگوید: «20سال بعد، که من نیستم ببینم نوهام چه شده و به کجا رسیده اما اوضاع بهتر از قبل است. بچهها بیشتر با والدینشان رابطه دارند، شرایط اقتصادی بهتر است و بچهها آزادی انتخاب بیشتری دارند.
ما برای همه چیز مجبور بودیم؛ از انتخاب شغلمان گرفته تا زنی که برایمان میگرفتند؛ هر چه فکرش را بکنید. من خودم نگذاشتم بچههایم زیاد مجبور شوند. میدانم نسل بعد هم راحتتر زندگی خواهد کرد؛ هم امکانات بیشتر دارد، هم انتخابهای بیشتر».
صورت پدربزرگ میخندد؛ خندهای که توی صورت هیچکدام از نوپدرها دیده نمیشد. این خنده چیزی کم دارد از خنده پدرها یا شاید چیزی بیشتر! این خنده، اضطراب ندارد، تردید ندارد و... پدربزرگ اما نگران نسل بعد نیست. چند پیراهن بیشتر پارهکردن یادش داده که پایان هر داستانی حتی اگر بد باشد هم خوب است.
قبول ندارد نگرانی فرزندانش را از تولد بچه؛ «پسرم نگران همه چیز است؛ از خرج و مخارج گرفته تا تربیت بچه و مدرسه و جامعه و هزار و یک چیز دیگر. مگر این چیزها قبلا نبوده؟ همهشان خود به خود حل میشوند. ایراد اینها این است که میخواهند همه چیزشان جور باشد و همانطور باشد که اینها میخواهند، بعد بگویند آقا حالا شما بیا پدر شو! تا دنیا دنیاست، بیپولی و دعوای پدر و فرزندی هست، خیالتان راحت!».
چروکهای صورتش بیشتر میشود وقتی میخندد و با زبان ساده خودش به یادمان میآورد که اصل، «تفاوت» است. فقط شکل این تفاوت در نسلهای مختلف تغییر میکند؛ «ای خانم! اینها همیشه هست؛ حالا یک وقت این مدلی، یک وقت یک مدل دیگر. فرقی ندارد که!».
حالا کو تا 20سال دیگر!
روی میز کنار مادرها پر است از انواع دستهگلها و کمپوتها. صدای بلند خنده و احوالپرسی که توی راهرو پیچیده است، از یکی از اتاقها میآید. انگار بعد از سالها صاحب فرزند شدهاند. هر چند دقیقه که میگذرد باز هم به تعداد ملاقاتکنندههای این اتاق اضافه میشود. همه آنهایی که برای ملاقات مادر و نوزاد چند ساعتهاش آمدهاند، سعی میکنند خودشان را توی اتاق جا کنند. دستی از بالای سر جمعیت دوربین هندیکم را میگرداند و از چهره همه - که بلااستثنا خندان است - فیلم میگیرد.
آقای باقری چند اتاق آن طرفتر بالای سر همسرش ایستاده. چهرهاش سرخ است و حسابی عرق کرده. با روزنامهای که توی دستش دارد، پشت سر هم همسر و نوزاد کوچکش را باد میزند. به نوزادش نگاه میکند و فکر میکند که20 سال بعد فرزندش چقدر شبیه اوست. کمی بالا و پایین میکند و با خنده میگوید: «فعلا که شبیه من است، حالا کو تا 20سال دیگر!» .
آقای فرزانه هم پدر شده است ولی برای بار دوم. این را میشود از آرامشی که دارد، فهمید. روی تخت خالی کنار همسرش، نشسته است و شیرینی تعارف میکند. او هم کمی فکر میکند؛ «20 سال دیگر؟ به نظر من، خیلی بیشتر از من بفهمد. بچههای این دوره و زمانه که روزبهروز از نظر فکری دارند پیشرفت میکنند، چه برسد به 20سال دیگر». او خودش هم میخواهد به فرزندش کمک کند که بیشتر بفهمد.
مثل خیلی از پدر و مادرها فکر میکند اگر فرزندش را در کلاسهای مختلف ثبت نام کند، به پیشرفت فکریاش کمک کرده است. به قول خودش روش زندگیاش، هم امروزی است، هم روی اصول خدا پیغمبری. ولی نمیخواهد مثل بعضیها طوری فرزندش را تربیت کند که از همان اول اصولزده بشود. آقای فرزانه خودش را خیلی شبیه پدرش میداند.
علتش هم فاصله سنی کمی است که با پدرش دارد؛ «من تقریبا 95 درصد شبیه پدرم هستم. رابطه پدری و پسری سر جایش اما همیشه با من رفیق بوده». آقای باقری هم بین خودش و پدرش فرقی احساس نمیکند به جز در جسارت داشتن؛«من از پدرم شجاعترم».
از نظر آقای فرزانه، شکاف بین نسلها وجود دارد ولی معمولا بین آدمهایی به وجود میآید که با بچههایشان دوست نمیشوند. او اعتقاد دارد شانس فرزند اول برای دریافت فرهنگ و اصول زندگی نسل پدرش، خیلی بیشتر از بچههای بعدی است.
آقای فیلمبردار حالا به راهرو رسیده و از باقی پدرها هم تصویر میگیرد. پدرهای کمی هستند که اصلا حوصله حرف زدن ندارند. بیشترشان اولین باری نیست که پدر شدن را تجربه میکنند. شاید به این فکر میکنند چطور آیندهای را برایش فراهم کنند که خودشان آرزویش را داشتند.
چشمهایش
چشم توی چشم هم که میدوختیم، میتوانستم پشت آن چشمهای خسته – که هیچوقت خستگیاش را به رخمان نکشید – معمایی را بخوانم که سالها بود دنبال جوابش میگشتم . بابا همیشه میگفت: «تا خودت پدر نباشی نمیتوانی حس یک پدر نسبت به بچهاش را درک کنی». معنی حرفش را هیچوقت نفهمیدم.
هیچوقت نتوانستم درک کنم آن حس پدرانهای که بابا حرفش را میزد چه ویژگی خاص و منحصربهفردی داشت که فقط پدرها میتوانستند درکش کنند. تصورم از پدرها همیشه محدود به چندتا جمله میشد و جملههایی در وصف موجودات زحمتکشی که تمام دلخوشی و امیدشان گرداندن چرخ زندگی یک خانواده و آوردن نان حلال سر سفرهشان بود. این چند تا جمله کلیشهای اما، هیچوقت نتوانست برایم معمای چشمهای بابا را حل کند. همه اینها را توی وجودش میدیدم، اما هیچکدام پاسخی برای معمای حلنشدنیام نبود.
چشم توی چشم هم که انداختیم، تمام گره معما یکباره برایم باز شد. تازه نیم ساعتی از به دنیا آمدنش گذشته بود و توی یک پارچه سفید پیچیده بودندش و توی فاصله چند متری تا بخش، فرصتی شده بود تا چشم توی چشمش بیندازم و دخترک را ببینم. خیلی برای این اولین نگاه نقشه کشیده بودم اما آنقدر هیجانزدهام کرد که توی تمام آن مدت کوتاه فقط زل زده بودم توی چشمهای ریزش که برای اولینبار داشت دنیای جدیدی را تماشا میکرد.
او هم همانطور زل زده بود توی چشمهای من و لبخند کمرنگی – که تا یکی دوماه بعد هیچوقت تکرار نشد – روی صورتش نشسته بود. همان چند لحظه کافی بود تا معمای قدیمی پدرانه برایم حل شود. بابا راست میگفت؛ هیچوقت نمیشود این حس را از توی قلبت بریزی روی زبانت و دربارهاش حرف بزنی.
فقط و فقط خودت باید پدر باشی تا بدانی چرا وقتی بعد از یک روز سخت و مزخرف کاری و حدود 12-10 ساعت کار مداوم و اعصاب خردکن، در را که باز میکنی و لبخند و ذوقکردن و چهاردستوپا بهاستقبالت آمدنش را که تحویل میگیری، تمام خستگیهای دنیا را همانجا پشت در دفن میکنی.
یا چرا شبها وقتی آنقدر خستهای که صدای درکردن توپ هم نمیتواند بیدارت کند با کوچکترین گریهاش مثل سربازهایی که نوبت پستدادنشان است از جایت میپری و بغلش میکنی تا خواب کودکانهاش به هم نریزد.
امسال، سال اول است؛ اولین سالی که پدربودن را با لبخندهای دوستداشتنی یک دخترک 11ماهه در روز پدر تجربه میکنم. مطمئنم که این، یکی از هیجانانگیزترین روزهای زندگیام خواهد بود؛ روزی که میتوانم معمای چشمهای بابا را دوباره معنی کنم؛ اگر «بابا» و «ماما» گفتنهای دخترک بگذارد و دوباره مجبورم نکند که تمام حرفهایم را بریزم توی چشمهایم و دوتایی زل بزنیم توی چشمهای همدیگر.
من نیستم
نه، من یکی مردش نیستم؛ نه اینکه بچه دوست نداشته باشم و دلم برای تک زبانیحرفزدن یک کوچولوی نیموجبی غنج نرود، نه. این هم نیست که از ونگ ونگ بچه و نصف شب بیدار شدنش بترسم. مگر تا حالای عمرمان توی پر قو گذشته؟ ب
حث، بحث مسئولیت نپذیرفتن هم نیست؛ یعنی یک مقداری هست؛ یعنی اگر منظور از مسئولیتپذیری تقبل خرج خورد و خوراک و پوشاک بچه است، نیست. تهیه ملزومات زندگی، یکی از اولین کارهایی است که آدم باید برای بچهاش بکند.
بچه بزرگکردن. هزار و یکجور مسئولیت و وظیفه دیگر هم دارد؛ وظایف و مسئولیتهایی که حتی فکرش هم آدم را دیوانه میکند؛ فکر اینکه «این بچه، قرار است چی از آب در بیاید؟»، اینکه «قرار است یک آدم سرگردان دیگر به این همه سرگردان اضافه بشود؟»، اینکه «ما که تربیت شده آن پدر و مادرهای باخدا و آن زمانه باحیا بودیم، شدهایم این و حالا محصول تربیت ما و این روزگار غریب چی خواهد شد؟» و... نه، من مردش نیستم.
میترسم و دلیلی هم نمیبینم که ترسم را قایم بکنم. من از روزگار میترسم. برای خودم و برای بچه نداشتهام.
آرزو رستمزاد- زینب عزیزمحمدی- محمدمهدی حاجیپروانه- امید احسانی